*نردبان
موضوع داستان: فلسفی


ی از نردبان خانه ای بالا رفت. 
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟ 
صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم. 
کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟ 
مادر گفت: دارد نردبان می سازد! 
ناگهان از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!

سالها بعد ی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟ 
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد.

نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست

لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست


هندوانه فروش


_موضوع داستان: اخلاقی_


فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت
و گفت هندوانه‌ای برای رضای خــدا به من بده فقیرم و چیزی ندارم .
️هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیرداد
فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد!
مقدار پولی‌که ‌به همراه‌ داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه‌ پولم به من هندوانه ای بده.
هندوانه فروش هندوانه خوبی را وزن ڪرد 
و به مرد فقیر داد.فقیر هر دو هندوانه‌را رو به آسمان ڪرد و گفت: 
خداوندا بندگانت را ببین.
این هندوانه خراب را بخاطر تــــــــو داده و این هندوانه خوب را بخاطر پول.

#خدایا_ما_بنده_های_خوبی_نیستیم_خودت_مارا_سر_به_راه_کن

 


استغفار دوای هردردی

موضوع داستان : پند قرآنی


✅مردى خدمت امام حسن مجتبى علیه السلام آمد و از قحطى و گرانى به آن حضرت شکایت نمود، پس حضرت به او فرمود: از خدا طلب آمرزش کن، و مرد دیگرى آمد و به آن حضرت از فقر
و تهى دستى شکایت کرد، پس حضرت به او هم فرمود از خداوند (جهت گناهان خود) استغفار
و طلب آمرزش نما، و مرد دیگرى آمد و به آن حضرت عرض کرد از خدا بخواه و دعا کن که
خداوند پسرى بمن لطف فرماید، پس باو هم فرمود: از خدا طلب آمرزش نما، پس ما
(حضار مجلس) به آن حضرت عرض کردیم مردانى چند خدمت شما آمدند و از چیزها
و گرفتاریهاى گوناگون شکایت داشتند و تقاضاى مختلفى نمودند و شما همه آنها را
باستغفار و طلب آمرزش امر فرمودى، پس حضرت فرمود: من این را از پیش خود نگفتم
و همانا در این باره از فرموده خداوند (در قرآن) پند گرفتم و استفاده نمودم (که فرموده:)

✨اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ إِنَّهُ کانَ غَفَّاراً یُرْسِل السَّماءَ عَلَیْکُمْ مِدْراراً وَ یُمْدِدْکُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِینَ وَ یَجْعَلْ
لَکُمْ جَنَّاتٍ وَ یَجْعَلْ لَکُمْ أَنْهاراً
 
از پروردگار خود طلب آمرزش نمائید همانا او بسیار آمرزنده است تا آنکه از آسمان بر شما
باران پشت سر هم بفرستد و شما را بمال و ثروتها و پسرها کمک و مدد فرماید، و براى
شما باغها و نهرها قرار دهد»
 
 
شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج9,ص81
 



یک وقت یک دهاتى با لباس معمولى با یک کلاه نمدى مشهد رفته بود. این دهاتى، کار و بارش خیلى خوب بود، اما رنگ و آب دهاتى گرى را نریخته و شهرى نشده بود. وقتى که مشهد پیاده شد، سوار تاکسى شد، گفت: مرا ببر کنار یک هتل! راننده تاکسى در آینه نگاه کرد، قیافه دهاتى را دید، پیش خودش گفت: این بنده خدا، کرایه ما را هم ندارد بدهد، چرا مىگوید مرا ببر هتل؟ او را کنار یک هتل درجه یک مشهد، پیاده کرد، گفت: آقا چقدر مىشود؟ گفت: پنج تومان! این پنج تومان! آمد کنار دفتر هتل، گفت: من چهار شب می‏خواهم مشهد بمانم، اتاق خوب می‏خواهم که همه چیز داشته باشد! مدیر هتل نگاهى به او کرد و گفت: آقا! خدا روزى تو را جاى دیگر حواله کند، اشتباه آمده ‏اى! هوا خوب است و صحن امام رضا هم شبها تا صبح باز است، برو آنجا بخواب! گفت: هتل شما شبى چقدر می‏شود؟ گفت: با غذا مىخواهى؟ گفت: بله، با همه چیز! گفت: شبى دوازده هزار تومان! گفت: مى‏‌دهم! گفت: تو ما را دست انداختى؟
 گفت: اصلاً کل هتل چند است؟ گفت: مىخرى؟ گفت: بله که می‏خرم! نقد هم می‌خرم! گفت: آقا هتل ما را چهل میلیون تومان قیمت گذاشته‏ اند! گفت: تلفن محل ما را بگیر؛ تلفن محل را گرفت و به بانک ملى وصل کرد و گفت: همین الان چهل میلیون تومان به این حساب حواله کنید مشهد! گفت: آقا! نمی‏خواهد بخرى، تو روى سر ما جا دارى! بفرمایید ما بهترین اتاق را به شما بدهیم!
ما یک آدمهایى هستیم که اگر با این قیافه، به خریداران بشرى مراجعه کنیم، ما را نمىخواهند قبول کنند.


هنگام بازگشت به منزل متوجه شد که ی از منزل ایشان فرشی برداشته و در حال بردن آن است!
استاد، را تا سرای بوعلی بازار تهران که مشغول فروختن قالی شد، تعقیب کرد.
لحظه‌ای در مقابل فرش درنگ کرده، سپس پیش رفت و با پیش‌نهاد منفعت به طرفین، قالی را خریداری کرد. البته به شرط آن که تا منزلش حمل کند.
وقتی به منزل استاد رسید، تازه متوجه اصل قضیه شد!!
این‌جا بود که از استاد عذرخواهی کرد و .
استاد بدون آن‌که به روی خود بیاورد فرمود: من که ندیدم تو از خانه‌ی من فرشی یده باشی! من قالی را از تو خریده‌ام.»
قیافه پس از برخورد پیام‌برگونه‌ی استاد، دیدنی بود.


شهد شهود، خاطره‌ای از استاد، علامه محمدتقی جعفری
حسن قدوسی‌زاده

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جرثقیل -کرنهای سقفی - ریموت کنترل مطالب اینترنتی شب ناهماهنگ... lowestpricekishticket متوسطه یار مطالب اینترنتی آموزش ریاضی . . مجتمع آموزشی باهر . . . mahyacomputeri فروش فایل های آموزشی