یک وقت یک دهاتى با لباس معمولى با یک کلاه نمدى مشهد رفته بود. این دهاتى، کار و بارش خیلى خوب بود، اما رنگ و آب دهاتى گرى را نریخته و شهرى نشده بود. وقتى که مشهد پیاده شد، سوار تاکسى شد، گفت: مرا ببر کنار یک هتل! راننده تاکسى در آینه نگاه کرد، قیافه دهاتى را دید، پیش خودش گفت: این بنده خدا، کرایه ما را هم ندارد بدهد، چرا مىگوید مرا ببر هتل؟ او را کنار یک هتل درجه یک مشهد، پیاده کرد، گفت: آقا چقدر مىشود؟ گفت: پنج تومان! این پنج تومان! آمد کنار دفتر هتل، گفت: من چهار شب میخواهم مشهد بمانم، اتاق خوب میخواهم که همه چیز داشته باشد! مدیر هتل نگاهى به او کرد و گفت: آقا! خدا روزى تو را جاى دیگر حواله کند، اشتباه آمده اى! هوا خوب است و صحن امام رضا هم شبها تا صبح باز است، برو آنجا بخواب! گفت: هتل شما شبى چقدر میشود؟ گفت: با غذا مىخواهى؟ گفت: بله، با همه چیز! گفت: شبى دوازده هزار تومان! گفت: مىدهم! گفت: تو ما را دست انداختى؟
گفت: اصلاً کل هتل چند است؟ گفت: مىخرى؟ گفت: بله که میخرم! نقد هم میخرم! گفت: آقا هتل ما را چهل میلیون تومان قیمت گذاشته اند! گفت: تلفن محل ما را بگیر؛ تلفن محل را گرفت و به بانک ملى وصل کرد و گفت: همین الان چهل میلیون تومان به این حساب حواله کنید مشهد! گفت: آقا! نمیخواهد بخرى، تو روى سر ما جا دارى! بفرمایید ما بهترین اتاق را به شما بدهیم!
ما یک آدمهایى هستیم که اگر با این قیافه، به خریداران بشرى مراجعه کنیم، ما را نمىخواهند قبول کنند.
درباره این سایت